عشق مامان و باباش

قدمهایت گل باران خوووووش آمدی...

و امروز 11 شهریور 93 روز به دنیا آمدنت از شب قبلش همه چیز رو آماده کردیم برای اومدنت بابا وحید شروع کرد به بستنه گهواره ات شب خوابمون نمیبرد اخرین شبه بارداری و اخرین شبه انتظارهااااا و اخرین شبه  زندگیه دونفریه من و بابا وحید  تا ساعت 2 من و بابا و دایی جون و مامانی تو اتاق من نشسته بودیم دور هم و با هم از فرداش صحبت میکردیم و عکس مینداختیم  من هم تمامه لوازمات رو اماده کردم و لباس بابایی رو اتو کردم  و ساعت 2 بود خوابیدیم و ساعت 5 صبح دمه اذان بود که چشمام رو باز کردم  و شروع کردم به نوشت تو گوشیم کمی از احساساتم نوشتم و لحظه ی انتظارم بابیی رو بیدار کردم مامان فرحناز هم بیدار شده بود ما همگی ح...
18 مهر 1393
1